اندر احوالات ما
گل دخترم الان خوابی که من میتونم بنویسم. بعداز نوزده ماه تونستم برم سرکار وشما پیش بابابزرگوعمومحمدت ومادربزرگت که البته الان پیش زنمو جون ونی نی تازشون زاهدانن میمونی. صبح زود که بیدارت میکنم احساس میکنم یه خورده عصبی میشی ولی چاره ایی نیست مامانم بلاخره که باید سحرخیز باشی. دو سه روزی مهد گذاشتمت ولی ظهرکهمیومدم خونه خیلی گریه میکردم وعذاب وجدان داشتم که پیش یه سری ادم غریبه تنهات گذاشتم خلاصه که باهر مکافاتی بود گذاشتمت خونه بابابزرگت حداقل اونجا می دونم که راحت تری. از محیط و جو آتلیه که هم نگو نپرس که حسابی تغییر کرده و شدم مثل یک عضو تازه وارد.شدم یک مامانی قد ومغرور که فقط سرم توکار خودمه وباهیچکس هم صحبت نمیشم.نمیدونم ولی...
نویسنده :
تکتم
15:03