sarinasarina، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

درباره ی دخترم

اندر احوالات ما

گل دخترم الان خوابی که من میتونم بنویسم. بعداز نوزده ماه تونستم برم سرکار وشما پیش بابابزرگوعمومحمدت ومادربزرگت که البته الان پیش زنمو جون ونی نی تازشون زاهدانن میمونی. صبح زود که بیدارت میکنم احساس میکنم یه خورده عصبی میشی ولی چاره ایی نیست مامانم بلاخره که باید سحرخیز باشی. دو سه روزی مهد گذاشتمت ولی ظهرکهمیومدم خونه خیلی گریه میکردم وعذاب وجدان داشتم که پیش یه سری ادم غریبه تنهات گذاشتم خلاصه که باهر مکافاتی بود گذاشتمت خونه بابابزرگت حداقل اونجا می دونم که راحت تری. از محیط و جو آتلیه که هم نگو نپرس که حسابی تغییر کرده و شدم مثل یک عضو تازه وارد.شدم یک مامانی قد ومغرور که فقط سرم توکار خودمه وباهیچکس هم صحبت نمیشم.نمیدونم ولی...
9 مهر 1393

تغییرات تازه

سلام به دخمل گلم . سر مامانی این روزها خیلی شلوغه دخملی ایتقدر که وقت نمیکنم واست بنویسم. هنوز درگیر گواهینامه ام. دوره عکاسی مشهد ثبت نام کردم سر کار ونبودن مادربزرگت حسابی کلافه ام کرده راه نرفتنت و مسیر دورمن وکمر دردم .....مامانی جونم دلم نمیخواد از گرفتاریهام بهت بگم ..... ولی از این حرفها که بگذریم روزهای خوب هم داریم.بعدازظهرهایی که دوتایی تا هفت شب جلو تلویزون خوابمون میبره و وقتی بیدارمیشیم شاد وشنگول باه م بازی میکنیم .حرف زدن های شیرینت که با یک کلمه اش خستگی از وجودم بیرون میاد.خدا رو شکر که تو رو دارم. راستی بابایی با اجازه شما یک عکس جدیدازم گرفته که میزارم تو وبلاگت تا بزرگ شدی ببینی هرچند الانم دستاتومثل من میذ...
9 مهر 1393
1